دانلود رمان درد داشت لبخندت به قلم دل آرا دشت بهشت با لینک مستقیم
اسم رمان درد داشت لبخندت
نویسنده: دل آرا دشت بهشت
ژانر رمان: عاشقانه
فرمت رمان: PDF
تعداد صفحات رمان: 1662
رمان درد داشت لبخندت اثری عاشقانه و عاطفی است که داستان زندگی نازلی را روایت میکند. نازلی، دختری که در خانوادهای کاملاً پزشک بزرگ شده است، تصمیم میگیرد برخلاف مسیر خانواده، به علاقه خود یعنی رشته زبان انگلیسی بپردازد. او با وجود همسر و دختری پنجساله برای اثبات خود و آیندهاش، در شرکتی به عنوان مترجم مشغول به کار میشود. اما این تصمیم زندگی او را به چالشهای عاطفی بزرگی میکشاند.
اگر به داستانهای عاشقانه علاقهمند هستید، رمانهای زیر را نیز مطالعه کنید:
داستان درباره نازلی است که برخلاف خانواده پزشک خود، به رشته زبان انگلیسی علاقه دارد. برای اثبات تواناییهای خود، در یک شرکت به عنوان مترجم استخدام میشود. این تصمیم باعث میشود زندگی مشترک او تحت تأثیر قرار گیرد. شوهرش حسام دیگر حاضر به زندگی زیر یک سقف با او نیست و چالشهای عاطفی زیادی برای نازلی به وجود میآید. رمان، داستانی از عشق، تعهد، و تلاش برای بازسازی زندگی است.
“وقتی روی صندلی جا گرفتم دوباره غم عالم در دلم سرازیر شد.
الان باید به خانه برمیگشتم؟ اصلا میشد اسمش را خانه گذاشت؟
حسامی که دیگر حاضر نبود با من زیر یک سقف بماند، میخواست به کلاردشت برود و من باید تصمیم میگرفتم که آن خانه یا جای من است یا جای حسام!موبایلم لرزید. آن را از جیبم بیرون آوردم و پیام ترنم را باز کردم. چی شده بود که گریه میکردی؟ شوهرت واسه چی اومده بود شرکت؟
بیحوصله تایپ کردم. برات تعریف میکنم. الان حوصله ندارم.
موبایل شروع کرد به زنگ خوردن. اول فکر کردم ترنم است، اما با دیدن صفحه و نام گودرز با حرص پلک زدم و دکمه سبز را لمس کردم.-بله؟
_فکر کنم گفته بودم که توی پارکینگ منتظرتم و منتظر نموندی که ببینی من موافقم یا مخالف!
-چقدر تو یک دنده و…
نفسش را با حرص بیرون فرستاد و حرفش را نصفه رها کرد.
به جایش گفت: – داری کجا میری؟
دوباره لبهایم آویزان شد. _خونه.
_بری پیش اون مرتیکهی…
-هیچی نگو باشه؟ صدایم لرزید. اگر نمیتونی از دردم کم کنی به دردام اضافه نکن.
برای چند ثانیهای آن سوی خط سکوت کرد. فکر کردم قطع کرده است، اما با صدای آرامی گفت:
– میخوام از دردت کم کنم… فقط بهم بگو چجوری!
-نمیدونم!واقعا نمیدانستم هیچ ایدهای نداشتم که چطور میشود همه چیز را سر و سامان داد. فقط میشد زمان را به عقب برگرداند…
آنقدر عقب که هیچ وقت تصمیم نمیگرفتم کارم را تغییر بدهم!
-مشکلتون خیلی عمیقه؟
اشک صورتم را خیس میکرد. -داریم جدا میشیم.
و دوباره سکوت…
– تو یا اون؟
_هر دو.
دندانهایم را به هم فشردم تا صدای گریهام بالا نرود.
-الان خوشحالی؟ من هیچ وقت نخواستم که جدا بشی!
با گریه خندیدم. _چون اهرم فشارت…
_اهرم فشار بره به جهنم نازلی… من اولش شاید… شاید اصلا… الان…
متعجب از کلمات بیمعنیاش اشکهایم عقب رفتند و با جمله بعدیاش عملاً اشکم از تعجب بند آمد.
– الان… نمیدونم چه مرگمه…”
با نصب اپلیکیشن نودهشتیا روی تلفن همراه خود، میتوانید هزاران رمان آنلاین و آفلاین را همزمان داشته باشید و از مطالعه لذت ببرید.
نکته: اگر شما نویسنده رمان هستید و از انتشار رمان در این سایت رضایت ندارید، میتوانید درخواست حذف خود را ارسال کنید.