📱 مناسب برای: گوشی، تبلت، لپتاپ، سیستمهای کامپیوتری، آیفون و...
لاوین، دختری ۱۷ ساله، با کاوه آهنگر ازدواج میکند. اما هنوز سه ماه از زندگی مشترکشان نگذشته که کاوه در یک تصادف جان خود را از دست میدهد. در این میان، قیصر، پسر ارشد خانواده آهنگر و بزرگترین کارگردان کشور، برای جلوگیری از شایعاتی که درباره مشکلات شخصیاش به گوش میرسد، از سر تعصب لاوین را به عقد خود درمیآورد. اما ماجرا وقتی پیچیدهتر میشود که لاوین باردار میشود…
همهچیز از یک سنگ آغاز شد...
سنگی نایاب که نشان یک خاندان بزرگ است.
گذشته و آینده را به هم پیوند میدهد و سرنوشتی را رقم میزند که کسی انتظارش را ندارد…
🔻 او مردی در سایههاست...
🔻 کسی نام واقعیاش را نمیداند، چهرهاش را هرگز ندیدهاند...
🔻 اما هرکس نامش را بشنود، از همان راهی که آمده برمیگردد!
💀 بیـک! 💀
💥 به معنای نجیبزاده… اما نامش تنها رعب و وحشت را القا میکند!
💥 قدرت در دستان اوست؛ مردی که هیچ نشانی از او در هیچکجا نیست!
💥 اما حالا دختری وارد زندگیاش شده که او را از سایهها بیرون میکشد!
🔹 او تکنوهی حاج احمد صالح است…
🔹 بازرگانی قدرتمند که نامش در جنوب مقدس است!
🔹 و حالا، دختری که با ورودش، پرده از اسراری کهنه برمیدارد…
📌 آیا این دختر میتواند معمای این مرد مرموز را حل کند؟
📌 سرنوشت او در دنیای تاریک و قدرتطلبانهی مافیا چه خواهد شد؟
این داستان روایت عشق، جدایی، بازگشت و حقیقتی تلخ است…
نعنا و کیارش، زن و شوهری که با عشقی عمیق اما مشکلات فراوان از یکدیگر جدا میشوند. هر دو تصور میکنند که این پایان قصه است، اما سرنوشت نقشهی دیگری برایشان دارد…
🔻 ده سال بعد، دوباره ازدواج میکنند!
اما کیارش دیگر آن مردی نیست که نعنا میشناخت…
💥 او تغییر کرده است.
💥 حیوانی درنده در وجودش زنده شده…
🎭 پشت این عشق قدیمی و وصال دوباره چه رازهایی پنهان است؟
🔪 کیارش چرا تغییر کرده؟
🔍 آیا این ازدواج دوم، راهی برای خوشبختی است یا سقوط به دنیایی تاریکتر؟
🔻 چمدانش را پشت سرش میکشید...
🔻 نگاهش روی پارچهی مشکی سر در خانهی پدریاش قفل شد...
💔 بازگشت بعد از ۱۰ سال، اما در چه شرایطی؟
💔 دلش نمیخواست برود، اما مجبور شده بود…
💔 او پسر بزرگ خانواده بود؛ چشم و چراغ پدر، امید مادر…
⚡ اما دست سرنوشت او را به غربت فرستاد…
⚡ و حالا بعد از ده سال، در میان این طوفان بازگشته است…
📌 چرا او مجبور به ترک خانواده شد؟
📌 چه رازی در این بازگشت نهفته است؟
📌 و آیا این بازگشت، شروعی دوباره خواهد بود یا سقوطی دیگر؟
👗 روژین، دختری که سختیهای زیادی کشیده و با تلاش فراوان، برای خودش در دنیای طراحی لباس ایران، اسم و رسمی پیدا کرده…
💔 اما ناگهان احساس میکند که کم آورده است!
🌍 نیاز به تغییر دارد، پس تصمیم میگیرد مدتی را پیش مادرش در ترکیه بگذراند.
🎭 اما سرنوشت، برنامههای دیگری برای او دارد…
🔹 در این سفر، بهطور تصادفی با گروهی مدلینگ که برای شهرت راهی ترکیه هستند، روبهرو میشود.
🔹 آشنایی با مسئول گروه، او را به دنیای جدیدی وارد میکند…
🔹 و بهتدریج، مسیر زندگیاش تغییر مییابد…
📌 اما آیا این دنیای پرزرقوبرق، همان چیزی است که روژین به آن نیاز دارد؟
📌 یا این ورود، آغاز چالشهای جدیدی برای او خواهد بود؟
🔻 سودا دختری که قلبش درگیر رادمان همدانشگاهیاش میشود، اما وقتی او را با خواهرش آشنا میکند، اتفاقی غیرمنتظره رخ میدهد!
🔻 رادمان عاشق خواهر سودا شده و تصمیم میگیرد با او ازدواج کند.
💔 سودا از شدت درد، تصمیم میگیرد به خارج از کشور برود تا تحصیلاتش را ادامه دهد و خاطرات رادمان را فراموش کند.
💔 اما چهار سال بعد که به ایران بازمیگردد، متوجه میشود هنوز هم قلبش برای رادمان میتپد…
⚡ و تصمیم میگیرد با اولین خواستگارش ازدواج کند تا از احساساتش رها شود.
⚡ اما این ازدواج، سرنوشت دیگری برای او رقم میزند…
📌 آیا ازدواج صوری، راهی برای فراموشی رادمان خواهد بود؟
📌 یا این تصمیم، زندگی سودا را وارد دنیای پیچیدهتری میکند؟
🎭 تکین تهرانی، بازیگر محبوب و کشتیگیر سابق تیم ملی که روزی از عرصه کشتی کنار میرود، وارد دنیای شهرت میشود.
🔐 او مردی است با رازی بزرگ که در دلش نهفته است…
💔 پناه یزدان، دختری که شکستهای زیادی در زندگی زناشویی تجربه کرده و بهدلیل باورهای غلط، دست و پایش بسته شده است.
💔 او از زندگی ناامید است، اما روزی تکین استاد دانشگاه او میشود.
📚 تکین به پناه کمک میکند تا اشتباهات گذشتهاش را جبران کند و به او میآموزد چگونه از زن بودنش به درستی بهره ببرد.
💋 این آموزشها و تغییرات، به نوعی زندگی پناه را دگرگون میکند، و احساسات جدیدی در دلش بیدار میشود.
📌 اما آیا تکین رازهایش را برملا خواهد کرد؟
📌 آیا پناه میتواند از گذشتهاش رها شود و آیندهای جدید بسازد؟
💔 برکه دختری با دنیای خاکستری و مبتلا به کوررنگی مطلق است.
🔒 او در شرایطی بسیار سخت و پر از چالش زندگی میکند و بهجای خواهرش که از دنیا رفته، مجبور به ادامه زندگی میشود.
🌧 آبان، مردی که به تازگی همسرش را از دست داده، دل به دختری با چشمان آبی میبازد.
⚡ رابطهای که بین برکه و آبان شکل میگیرد، پر از پیچیدگیها و احساساتی است که نمیتوانند از آن فرار کنند.
🔐 آیا برکه میتواند با دنیای خاکستری خود کنار بیاید و رابطهای که با آبان آغاز کرده، به سرانجامی خوب برساند؟
🔐 آیا عشق در چنین شرایطی میتواند به چیزی غیر از یک پیچیدگی تبدیل شود؟
دانلود رمان دیوار آهنی. ریما، دختری که به خاطر اتفاقی بیارزش و پوچ از خانوادهاش طرد شده، اتفاقی که در آن بیگناهترین فرد، خودش است.
او حالا پرستار کودکی کوچک میشود، اما... پدر آن کودک چه کسی است؟! پدری که عشق قدیمی و فراموشنشدنی ریماست!
دانلود رمان یار و یاور... کمد ریلی را باز کردم و وارد شدم. نگاهی به کت و شلوارم انداختم، سپس کت شلوار مشکیم را برداشتم و پوشیدم. بعد به سمت کشوی ساعتها رفتم، درش را باز کردم و یکی از ساعتهایم را برداشتم و در دستم گذاشتم. کشوی بعدی را باز کردم و کراوات مشکیم را برداشتم. ایستادم جلوی آینه و کراوات را بستیم. دستی به ریش سفیدم کشیدم و مرتبش کردم. نگاهی به آینه انداختم و بعد کفشهایم را پوشیدم. به سمت میز کنسول رفتم، تسبیحم را برداشتم و از اتاق بیرون آمدم.
در همین لحظه در باز شد و نیاز وارد خانه شد. به سمتش رفتم و گفتم: «تو اینجا چیکار میکنی؟» او متعجب نگاهش را از سر تا پایم برد و بیآنکه حرفی بزند، به من خیره شد.
دانلود رمان رفیق روزهای بد... هامون و نامزدش منتظر تولد فرزندشان هستند، اما جنین به دلایل نامعلومی سقط میشود. هامون که فکر میکند مشکل از هستی است، به او دلداری میدهد. اما جواب دکتر هر دو را متحیر میکند؛ مشکل از خود هامون است و دیگر قادر به بچهدار شدن نیست. این موضوع باعث میشود که هستی یک صبح او را برای همیشه ترک کند. در این میان، سلوا، یکی از همکلاسیهای قدیمی او، حاضر میشود نقش زن باردار هامون را بازی کند تا او بتواند حق و حقوق خودش را از خانوادهاش بگیرد. غافل از اینکه سلوا پنهانی دل در گرو هامون دارد...
دانلود رمان دشت آنا... پرسفون دومین دختر قدرتمندترین زن شهر است که مدتها برای فرار از زندگی اجباری و کسالتبارش تلاش کرده است. حالا که در آستانه آزادی است، بهطرز دردناکی در یک عمل انجامشده گرفتار میشود. در بزرگترین مهمانی سال، جایی که تمام بزرگان شهر حضور دارند، به نامزدی حاکم بزرگ، قاتل و پیر شهر درمیآید. اما پرسفون همان شب فرار میکند و حتی مرگ را به این حقارت ترجیح میدهد.
فرار او به ربوده شدن توسط بزرگترین دشمن حاکم منتهی میشود. مردی بسیار خطرناک که سالهاست تنها افسانهای بیش نبوده و بردن اسمش برای ترساندن کافی است.