دانلود رمان آمیخته به تعصب به قلم رضوانه با لینک مستقیم
رمان آمیخته به تعصب داستان دختری به نام شیدا را روایت میکند که در کودکی مادرش با برداشتن اموال پدرش از خانه فرار میکند و او را همراه با برادرش، شاهین، رها میکند. این اتفاق تاثیرات زیادی بر زندگی شیدا، برادرش و پدرشان میگذارد. پدر شیدا پس از این حادثه مجبور میشود تن به کار دهد، عصبی و متعصب میشود و دائما شیدا را محدود میکند. این محدودیتها باعث میشود شیدا به تدریج طغیان کند و اتفاقات مختلفی در زندگی او رخ دهد.
شیدا، دختر آرام و بیدردسر، پس از فرار مادرش از خانه و ترک آنها، دچار محدودیتهای شدید از سوی پدر میشود. پدر که مردی عصبی و متعصب است، اجازه نمیدهد شیدا حتی یک قدم به سوی آزادی بردارد. شیدا در این مسیر با چالشهایی روبرو میشود و در مواجهه با محدودیتهای بیپایان پدرش، تصمیم میگیرد تا به نوعی از این وضعیت خارج شود. رابطه او با فرشید که در ابتدا رو به پیشرفت بود، به دلیل این محدودیتها دچار مشکلاتی میشود و شیدا باید تصمیمات سختی بگیرد.
– نه فرشید. فعلا نه. بزار هروقت تونستم بیام بهت خبر میدم.
دلخور شده و با لحنی تند جوابم را داد: دیگه داری شورش رو در میاری شیدا. دو سه هفته اس هرجا میگم بریم میگی الان نه بزار برای بعد. یعنی باور کنم همه ی این بهونه آوردنات به خاطر شاهینه؟
متعجب اخمی کردم و پرسیدم: -منظورت چیه؟ میخوای بگی دارم بهت دروغ میگم؟
انکار نکرده و حق به جانب و بی پرده گفت: -نمیدونم. ممکنه. شاید همه ی اینا بهونه است که منو دست به سرکنی. هوم؟
تک خنده ای از روی ناباوری کردم و بغض در صدایم نشست.
– اگر اینجوری فکر میکنی همون بهتر که این رابطه رو همین جا تمومش کنیم. اینطوری منم دیگه مجبور نیستم برای دیدن تویی که هنوز بهم اعتماد نداری هزار جور دوز و کلک به داداشم بزنم آقا فرشید.
گفتم و بی آن که مهلت جواب دادن به او بدهم تماس را قطع کردم.
به ثانیه نکشیده که موبایل در دستم لرزید و شماره ی فرشید روی صفحه نقش بست. آن قدر از دستش حرصی بودم که بی معطلی رد تماس زده و موبایل را خاموش کردم.
اینکه او شرایطم را درک نکرده و به راحتی چنین قضاوتی درباره ام کرده بود خیلی برایم گران تمام شد و او را در نظرم پایین آورد.
اصلا فکرش را هم نمی کردم چنین تفکراتی در مورد من در سر بپروراند و من را طوری ببیند که برای ندیدنش بخواهم چنین بهانه ی مسخره ای بیاورم.
صدای باز شدن درب ورودی باعث شد تا از جا برخیزم و برای رهایی از فکر او هم شده از اتاق بیرون بروم. شاهین بود که با عجله به طرف اتاقش رفته و صدایش را روی سرش انداخت: شیدااا.
اگر شما نویسنده رمان هستید و از انتشار رمان در این سایت رضایت ندارید:
اگر شما نویسنده رمان آمیخته به تعصب هستید و از انتشار رمان خود در این سایت رضایت ندارید، میتوانید درخواست حذف آن را ارسال کنید.