رمان معجزه دستانت” یکی از آثار بینظیر نازنین اسدپور در ژانر عاشقانه است که با شروعی نفسگیر، خواننده را به دل ماجراهای پرپیچوخم خود میکشاند. داستان با ورود مردی مرموز به بیمارستان آغاز میشود؛ مردی که با نگرانی جنونآمیزی به دنبال عزیز خود است. این روایت پر از احساسات متناقض، خشونت، عشق و شجاعت است. شخصیتهای داستان در کشاکش ماجراهایی جذاب و دراماتیک قرار میگیرند و مخاطب را با خود همراه میکنند.
“معجزه دستانت” با ورود مردی آشفته و پرخاشگر به بیمارستان آغاز میشود. این مرد که به دنبال عزیز خود است، با پرستاران و پزشکان درگیر میشود و وقایعی پرتنش را رقم میزند. در این میان، شخصیت اصلی داستان که پرستاری دلسوز است، درگیر ماجراهای این مرد میشود. اما این فقط آغاز داستان است؛ رازهایی که از گذشته سر باز میکنند، روابطی پیچیده و معماهایی که هر کدام به شیوهای جذاب گرهگشایی میشوند، داستان را به اوج میرسانند.
این رمان پر از لحظات هیجانانگیز، عاشقانههای ناب و کشمکشهای احساسی است که خواننده را تا انتها پای داستان مینشاند.
با شنیدن صدای فریاد بلندی که در فضای بیمارستان پیچید، خشکم زد و سیخ سر جایم ایستادم! این سر و صدا از کجا میآمد؟ بچهها هم متوجه شده بودند و با تعجب به همدیگر نگاه میکردند. ناگهان همه با عجله به سمت منبع صدا حرکت کردیم. با دیدن مردی قدبلند که جز آشفتگی و نگرانی چیزی از چهرهاش پیدا نبود، لحظهای مکث کردم و کمی تعجب کردم. اما خیلی زود به خودم آمدم؛ از این نوع افراد کم ندیده بودم. جنونوار فریاد میزد و پرستارها به زحمت او را گرفته بودند…
…
این اتفاقات حتی دو دقیقه هم طول نکشیده بود، اما استرسش مثل ساعتها روی شانههام سنگینی میکرد. بعد از ساعتی، بیمار را به بخش آیسییو منتقل کردیم. من با درد و ناراحتیای که تا مغز استخوانم نفوذ کرده بود، از اتاق بیرون آمدم. نفسم بند آمده بود؛ این حجم از ظلم غیرقابلتحمل بود.
هنوز چند قدم دور نشده بودم که همان مرد بهسرعت به سمتم هجوم آورد.
– حالش چطوره؟
– چند ساعتی از ایست قلبیش گذشته، تونستیم برش گردونیم.
چهرهاش کمی آرام شد، انگار کورسویی از امید پیدا کرده بود. اما کاش امیدوار نمیشد… کاش با این امید بیهوده قلب من را بیشتر نمیشکست.
– مرگ مغزی شده.
نگاهش پر از ناباوری شد و ناگهان یقهام را محکم در مشت گرفت.
– با خواهر من چیکار کردی؟ چی کار کردی، نامرد؟!
فقط نگاهش کردم. دلم میخواست از این همه نمایش عق بزنم.
– فکر کردی اون رد کمربندها رو روی تنش ندیدم؟
قبل از اینکه بتوانم حرفی بزنم، با سرعت عجیبی مرا به سمت دیوار پرت کرد. ضربه چنان سنگین بود که نفسم را برید. انتظار چنین حرکتی را نداشتم، وگرنه خوب بلد بودم حالش را جا بیاورم! با فریادی پر از درد به خودم آمدم که ناگهان صدای دیگری فضای راهرو را پر کرد.
…
برای دسترسی به هزاران رمان آنلاین و آفلاین، پیشنهاد میکنیم اپلیکیشن نودهشتیا را روی تلفن همراه خود نصب کنید. با این اپلیکیشن، رمانهای دلخواه خود را بهراحتی دانلود کرده و مطالعه کنید.
اگر شما نویسنده این رمان هستید و از انتشار آن در سایت نودهشتیا رضایت ندارید، میتوانید با مراجعه به سایت درخواست حذف رمان خود را ارسال کنید.