رمان ایاز و ماه داستان یک تصمیم اشتباه است که میتواند زندگی شخصی را به کلی تغییر دهد. ماه، شخصیت اصلی داستان، در شرایطی قرار میگیرد که به جای حضور در یک مراسم عروسی در گمشتپه، در بیمارستانی است که به اشتباه تخمک اهدا کرده است. در این میان، رابطهای پیچیده میان ماه و ایاز شکل میگیرد که سرشار از احساسات و چالشهاست. این داستان نشان میدهد که یک قدم اشتباه میتواند آیندهای جدید و متفاوت بسازد.
ماه باید در گمشتپه عروس بیگ مراد میشد، اما یک تصمیم اشتباه او را به اتاق بیمارستان کشانده است. در بیمارستان، او با دکتر آشنا میشود که پرسشی ناخوشایند از او میپرسد: “اومدی تخمک اهدا کنی؟” اما ماه که به شدت تحت تاثیر وضعیت زندگی خود است، در پاسخ به دکتر میگوید که همراه او شوهرش است. این پاسخهای گیجکننده باعث میشود دکتر تردیدهایی در مورد ماه پیدا کند. از اینجا داستانی پیچیده در مورد تصمیمات اشتباه، روابط پیچیده و احساسات پرشور آغاز میشود.
“صدای محکم کوبیده شدن در حیاط میگفت ایاز بیرون رفته.
نفسم از سنگینی در آمد و سرم را به دیوار تکیه زدم. آشپزخانه ساده چیده شده بود و خبری از میز نهارخوری نبود.
یک گلیم فرش دوازده متری داشت که تمام کف را پوشانده بود. یک طرفش کابینت و ظرفشویی و چند وسیله برقی واجب؛ چرخ گوشت، آب میوهگیری…
بوی خوش نان و دارچینی که از تنور گازی بزرگ زیر پنجره میآمد، میگفت صاحبخانه زیاد با آن کار میکند…
و پنجره، پنجرهای روشن رو به باغ…
مهربان با چند تکه یخ قالبی که داخل کیسه فریزر ریخته بود، برابرم نشست.
زن با سماجت پرسید: چی بهش گفتی برزخیش کردی؟
هیچ… چی…
مهربان یخ را روی صورتم گذاشت و صدای زن در گوشم پیچید: آقا الکی واسه هیچکی دست بلند نکرده تا حالا…”
با نصب اپلیکیشن نودهشتیا روی تلفن همراه، هزاران رمان آنلاین و آفلاین را به صورت رایگان مطالعه کنید و از جدیدترین آثار لذت ببرید.
چنانچه نویسنده این اثر، اکرم محمدی، از انتشار این رمان در سایت نودهشتیا رضایت ندارد، لطفاً درخواست خود را از طریق فرم تماس با ما ارسال فرمایید.
دانلود رمان ایاز و ماه... گاهی فقط یک قدم اشتباه میتواند کلاً آیندهات را بکوبد و از نو با یک داستان دیگر بنویسد. مثلاً من الان باید در گمشتپه باشم، عروس بیگ مراد، نه در این اتاق بیمارستانی، کنار مردی که نمیشناسم… صدای بم و پرنفوذ دکتر شانههایم را بالا پراند.
- اومدی تخمک اهدا کنی؟ مؤدبانهٔ فروش بود.
سرم را تکان دادم.
- اون پسره که باهات اومده…
بیاراده و برنامهریزیشده گفتم:
- شوهرمه…
پوزخندی روی لبهای درشتش نشست. عینک را از چشم برداشت و روی میز گذاشت:
- شوهرته و حلقه دستت نیست