دانلود رمان اسموتی با طعم مرگ به قلم نیلوفر قنبری با لینک مستقیم
رمان «اسموتی با طعم مرگ» داستانی متفاوت و پیچیده درباره زندگی در محلهای پر از انسانهایی است که هر یک داستان خاص خود را دارند. در کوچهی تنگ و پیچ در پیچ، مردان و زنانی با شغلهای مختلف و رفتارهایی غیرمعمول زندگی میکنند. یکی از شخصیتهای اصلی، رهی، درگیر مسائل پیچیدهای است که او را مجبور به تصمیمگیریهای سخت میکند. روابط میان افراد داستان و چالشهایی که آنها با آن روبرو هستند، در این رمان بازتاب یافته است. این داستان پر از کشمکشهای درونی و بیرونی است که هر فردی را به تفکر درباره ارزشهای زندگی و روابط انسانی وادار میکند.
داستان در محلهای روایت میشود که به کوچهی مردهشورها معروف است، جایی که شخصیتهای مختلف زندگی میکنند و روابط پیچیدهای با هم دارند. رهی که شخصیت اصلی داستان است، در شرایطی دشوار به سر میبرد و با مشکلات زیادی روبهروست. او باید با شرایط موجود کنار بیاید، اما گاهی احساس میکند که هیچ راهی برای فرار از این وضعیت ندارد. در طول رمان، رهی و دیگر شخصیتها در تلاشاند تا راهی برای نجات خود و دیگران پیدا کنند، اما هر تصمیمی که میگیرند، عواقب خاص خود را دارد.
سیب درشت و زرد را جلوی چشمانش میچرخاند و شروع میکند به پوست کندن. – ببین من با ملکوتی حرف زدم رهی جان. رهی گوشش گرچه پیش اوست؛ اما چشمش از صفحه ی تلویزیون و فوتبال کنده نمیشود.
– گفت کمک میکنه، ولی به یک شرط. رهی پوزخند میزند: – اون که دیگه کمک نیست وقتی شرط و شروط داره. – رهی جان تو اول گوش کن به من، بعد غر الکی بزن.
– نمیخواد بده بهونه میاره. تو رو ساده گیر آورده. روشنه سیب را تکه تکه کرده در بشقاب میریزد و کنارش روی مبل میگذارد.
– منو بگو دو ساعت مخشو تلیت کردم که بهم پول بده. اون وقت تو طاقچه بالا میذاری؟ – خودم جورش میکنم روشنه. به هر کسی رو ننداز. شک ندارم شرطش این بوده به موقع برم به موقع بیام، هر چی گفت بگم چشم. عین غلام حلقه به گوش. – دقیقا همین بود شرطش. که اونم به نفع خودته. – نمیخوام روشنه. داره ازم بیگاری میکشه حقوق کم میده. حمالی مفت.
– رهی تو رو خدا نگو که دیگه نمیای. – معلومه که نمیام. تو هم بیا بیرون. – بیام بیرون از کجا بیاریم بخوریم رهی؟ با این همه بدهکاری و قرض و قوله که افتاده گردنمون. اصلا راستشو بگو. این همه صبح تا شب کجا میری؟ نگو که کار داری. رهی سیبی توی دهانش میگذارد. – منظور؟ – رهی تو این روزا عجیب غریب شدی. چته دقیقا؟ – اگه بگم جوش نمیزنی؟ داد نمیزنی سرم؟ یهو قاطی نمیکنی؟ روشنه اخم میکند و تند تند نفس میکشد. – بهت گفتم حرفشو دیگه نمیزنی رهی. یادت رفت؟
– دیدی حالا؟ -رهی!
با نصب اپلیکیشن نودهشتیا روی تلفن همراه خود، میتوانید هزاران رمان آنلاین و آفلاین را همزمان در دسترس داشته باشید.
اگر شما نویسنده یا ناشر این رمان هستید و از انتشار اثرشان در سایت نودهشتیا رضایت ندارید، لطفاً درخواست حذف خود را به پشتیبانی سایت ارسال کنید.
کوچه ی تنگ و باریک و پیچ در پیچ محله ی پدری ام پر است از مردهای کفترباز، چاقوساز، رعیت، بزاز، خراط و نمدمال. مرده شورها توی کوچه ی ما خانه دارند. به کوچه مان می گویند کوچه ی مرده شورها. خواهر و برادرند و کسی پدر و مادر و قوم و خویش آن ها را به یاد ندارند….