رمان رز خونی یک داستان تخیلی و عاشقانه است که در دنیای گرگها و آلفاهای غالب رخ میدهد. داستان از شخصیت رز شروع میشود، تنها دختری که میتواند از آلفاهای غالب حامله شود. در این دنیا تنها دو آلفای غالب وجود دارند: لوکاس و کارلوس، دو برادر دوقلو که از دیدن آنها همه به وحشت میافتند. آنها به دنبال یک وارث هستند، کسی که از وجود هر دو آنها باشد.
رز به طور غیرمنتظره وارد یک رابطه سه نفره میشود و باید با چالشها و پیچیدگیهای این ارتباط روبهرو شود. این رمان داستانی جذاب از عشق، قدرت و کشمکشهای درون یک مثلث عشقی در دنیای گرگها را به تصویر میکشد.
دانلود رمان رز خونی…
رز تنها دختری است که میتواند از آلفاهای غالب حامله شود. در دنیای گرگها، دو آلفای غالب وجود دارند که همه از دیدن آنها میترسند: لوکاس و کارلوس، دو برادر دوقلو که به دنبال وارثی هستند که از وجود هر دوی آنها باشد.
رز به طور غیرمستقیم وارد یک رابطه سهنفره با آنها میشود، اما این ارتباط پر از چالشهای دشوار و غیرقابل پیشبینی است. حضور همزمان دو آلفای غالب در زندگی رز، قرار نیست آسان باشد. باید دید آیا او میتواند با هر دو به طور همزمان کنار بیاید یا نه!
پتو را از پایین تخت برداشت و روی خود کشید:
“بخواب… استراحت کن. وقتی بیدار شدی تصمیم میگیریم بمونی یا نه.”
صدای حرف زدنشان را میشنید اما آنقدر خسته بود که دیگر نمیتوانست بیدار بماند.
با تعجب به آیینه روبهروی خود نگاه کرد و احساس شانه شدن موهایش خیلی لذتبخش بود.
دلش میخواست صورت زنی که موهایش را شانه میزد ببیند، اما نمیتوانست.
هرچقدر سرش را تکان میداد، باز هم نمیتوانست او را ببیند.
“موهای قشنگی داری…”
“ممنون، ولی تو کی هستی؟”
“نمیدونی؟”
“میخواهم صورتت رو ببینم، ولی… نمیشه.”
“تو منو میشناسی، رز عزیزم…”
“ولی صدات رو یادم نمیاد.”
“صدامو دوست داری؟”
رز با دقت به صدای او گوش میداد، صدای خیلی گوشنواز و قشنگی داشت.
“اوهوم، میخواهی برات آواز بخونم؟ یا شاید لالایی؟”
رز نفس عمیقی کشید، زن بوی خوبی میداد، بوی رز.
زن آرام موهایش را میبافت و صدای آواز زیبا و دلنشین او در گوش رز پیچید. رز متوجه نشد که چه میخواند، زبان عجیبی بود اما به شدت خوابآور و آرامشبخش.“دلم برات تنگ شده…”
“میخواهم صورتت رو ببینم!”
رز خیلی خوابش میآمد و چشمانش سنگین شده بودند.
“میبینی عزیزم، به زودی میام دیدنت، برای همیشه پیش من میمونی و دیگه از هم دور نمیشیم.”
“کی؟”
زن سرش را کنار گوش رز برد و با نرمترین حالت ممکن گفت:
“به زودی عزیزم، خیلی زود…”
دستی به شانه دردناک رز کشید و روی تخت نشست، قصر برای اولین بار خیلی ساکت بود!
همیشه همه چیز آرام بود، اما این یکی بیش از حد سکوت داشت. انگار میتوانست صدای سکوت را بشنود!
کارلوس و لوکاس را نمیدید، بلند شد و لباس مردانهای که روی زمین افتاده بود را پوشید…
با نصب اپلیکیشن نودهشتیا، هزاران رمان آنلاین و آفلاین را همزمان مطالعه کنید.
اگر شما نویسنده این رمان هستید و از انتشار آن رضایت ندارید، میتوانید درخواست حذف دهید.