رمان بهشت داستانی عاشقانه است که با پیچیدگیهای عاطفی و چالشهای شخصیتها پر شده است. در این داستان، شخصیت اصلی با شرایطی دشوار و دستورات سختگیرانه زندگی مواجه است. او باید در شرایطی که در آن گرفتار است، با خود و احساساتش دست و پنجه نرم کند. داستان در مورد کشمکشهای درونی و بیرونی شخصیتها و روابطشان است. فضای پرتنش و هیجانانگیز رمان، احساسات پیچیدهای را در طول داستان ایجاد میکند.
دانلود رمان بهشت…
داستان از زبان شخصیت اصلی که به نظر میرسد تحت فشار دستورات سخت و دخالتهای دیگران قرار دارد، روایت میشود. او در میانه یک روز شلوغ که در آن مشغول انجام وظایف و مقابله با فشارهای محیطی است، به یاد شخص خاصی به نام “بهشت” میافتد. بهشت شخصی است که او دنبالش میگردد و در تلاش است تا او را پیدا کند. در طول داستان، کشمکشهای عاطفی و روابط پیچیدهای شکل میگیرد که بر احساسات شخصیتها تأثیرگذار است. این رمان علاوه بر جنبههای عاشقانه، داستانی از چالشها و جستجو برای یافتن عشق و آرامش در زندگی است.
کنار آرش و آرمین ایستاده بودیم و شوخی میکردیم.
به قول بابا، ما چهار نفر ترکیب مرگ بودیم و میتوانستیم یک شهر را نابود کنیم.
همزمان با مسخره کردن یکی از فامیلها و رقصیدنش، حواسم به دنبال بهشت میگشت. هرچه بیشتر زمان میگذشت و او را نمیدیدم، بیشتر نگران میشدم.
ساعت خیلی سریع میگذشت، انگار کسی عقربهها را میچرخاند.
نزدیک ده صبح بود که به خواست بابا، کیک چند طبقهای با طرح گادفادر آوردند.
در حالی که نگاههایم به جمعیت بود و نگران از نبودن بهشت، شمعها را فوت کردم.
همه آمدند و تبریک گفتند و هدیه دادند، اما فردی که من میخواستم نیامده بود.
دورم خلوت شد و آراز و ژیکان در کنارم بودند. غمزه هم به جمع ما اضافه شد.
غمزه با لبخند گفت: “تولدت مبارک ژیهات خان! امیدوارم سالهای خوبی در انتظارت باشد.”
من گفتم: “ممنون غمزه جان.”
کادویش را روی میز گذاشت، اما هنوز جعبهای در دستش بود: “قابلتون رو نداره.”
“دستت درد نکنه، چرا زحمت کشیدی؟”
“خواهش میکنم، ناقابله.”
دستپاچگی و کلافگیاش کاملاً مشهود بود. خواستم بپرسم که بهشت کجاست، که ژیکان پیش دستی کرد:
“راستی، غمزه جان، بهشت کجاست؟ ندیدمش اصلاً!”
غمزه نفس عمیقی کشید، جعبه را به سمتم داد و گفت:
“این برای شماست، ژیهات خان!”
من که کمی شوخی کردم، گفتم: “چند تا چندتا کادو میدی غمزه؟”
غمزه جواب داد: “این از طرف بهشته!”
دستهایم در هوا خشک شد و با عصبانیت گفتم: “پس خودش کجاست؟”
غمزه چیزی نگفت، سرش را پایین انداخت و رفت…
با نصب اپلیکیشن نودهشتیا، هزاران رمان آنلاین و آفلاین را همزمان مطالعه کنید.
اگر شما نویسنده این رمان هستید و از انتشار آن رضایت ندارید، میتوانید درخواست حذف دهید.