دانلود رمان رثا… امیرعباس سلطانی، تولیدکنندهی جوانیست که کارگاه شمع سازی کوچکی را اداره می کند، پسری که از گذشته، نقطه های تاریک و دردناکی را با خود حمل می کند و قسمت هایی از وجودش، درگیر سیاهی غمی بزرگ است در مقابل او، پروانه حقی، استاد دانشگاه، دختری محکم، جسور و معتقد وجود دارد که بین او و امیرعباس، رازی بزرگ پنهان است. رازی که به گذشته، به یک زخم… و در نهایت به یک دلدادگی منجر شده. رازی که حالا بعد از هشت …
” پروانه ” وقتی به خانه ی عمه برگشتیم هرکداممان در گوشه ای از حیاط افتادیم. از شدت استرسی که در همین نیم ساعت چهل دقیقه گذرانده بودیم، فشارمان افتاده بود.
پسرها که دور حوض جمع شدند و آقا ولی و عمو ابراهیم هم کنار همدیگر پای سفره ی دست نخورده ی شام نشستند. آب قندی که محدثه برای زهرا آورد را از دستانش گرفتم و آرام هم زدم.
– توام رنگ نداری. جرئت نکردم همراهتون بیام. مردم و زنده شدم تا سجاد زنگ زد . روسری ام را به صورتم کشیدم و تکیه به دیوار حیاط دادم. خدا رحم کرد…
اگر آتش به خانه می رسید چه بلایی سر زهرا و بچه اش می آمد؟ – برو به زهرا برس، صفوراخانم هم خیلی ترسیده… ببین اگر حالش خوب نیست ببریمش درمونگاه.
خنده ای کرد و به جایی که زن عموهایش دور هم جمع شده بودند، نگاهی انداخت. – اینقدر پشت سر عروس بیچاره اش گفت که نزدیک بود خونشون آتیش بگیره.
بذار یکم فشارش بیفته… تا اون باشه غیبت همه رو نکنه. از دست زبان دراز و چموش محدثه فقط میشد خندید.
در همین چند سالی که در خانه ی عمه مطهره ام زندگی می کردم و رابطه ام با محدثه صمیمی تر از قبل شد، جز خوبی و احترام از هیچ کدامشان چیزی ندیده بودم.
هرچند… صفورا همسرعموی محدثه، با حرف هایش گاهی دلخورم می کرد و باعث رنجشم میشد اما محبت بزرگ تا کوچک این آدم ها،
باعث شده بود خودم را عضوی از خانواده پر جمعیتشان بدانم.
اگر شما نویسنده رمان هستید و از انتشار رمان در این سایت رضایت ندارید میتوانید درخواست حذف دهید