دانلود رمان آبان سرد… میان تلخی یک حقیقت دست پا میزدم و فریادرسی نبود. دستی نبود مرا از این برهوت بی نام و نشان نجات دهد. کسی نبود محکم توی صورتم بکوبد و مرا از این کابوس تلخ و شوم بیدار کند! چیزی مثل بختک روی سینه ام افتاده بود و انگار کسی با تمام قدرتش دست هایش را دور گلویم انداخته بود و داشت خفه ام می کرد! خفگی بهترین تعریف برای این حال نزار و بی نفسی بود. صدای جیغ مژگان را بیخ گوشم می شنیدم و…
به خودم که آمدم دیدم دختر بچه ی شمس و آناهیتا فتاح روی پاهای من خوابش برده. به خودم که آمدم دیدم بی هیچ نسبت و دلیلی آمده ام تا برای آناهیتا فتاح، همسر شمس کادو تولد بخرم!
وقتی رسیدم آرام صدایش زدم و خیلی زود نشست چشم هایش را با پشت دست هایش مالید و پیاده شدیم.
دستش را محکم گرفتم تا این امانتی را خیلی خوب حفظ کنم.
وارد پاساژ که شدیم گرمای لذت بخشی حالمان را جا آورد. اوا هنوز خواب الود و کسل بود. -آوا جان؟
سر بالا آورد و نگاهم کرد چشم هایش خمار بود و خسته و من فکر کردم چرا این بچه باید این قدر خســـته باشـــد و احتمالا تمام روز تعطیلش را کنار مادرش در محل کارش گذرانده باشد؟
این زن و شوهر کمی عجیب بودند. -بله ماهک خانوم؟
ایستادم و مقابلش روی پاهایش نشستم: با من غربی میکنی؟ -غریبی؟
لبخند زدم و شال گردنش را مرتب کردم.
-منظورم اینکه از من خجالت نکش باهام راحت باش رفیق شدیم دیگه مگه نه؟
سرش را به علامت مثبت تکان داد و ادامه دادم: – آفرین دختر خوب. من و ماهک صدا کن خب؟ – باشه. _بریم سراغ ساعت پس؟
اهوم بامزه ای گفت و راه افتادیم سمت مغازه ها پشت ويترين ها بغلش می کردم تا بهتر ببیند و انتخاب کند. عجیب بود که این قدر زود با تمام سختی و تلخی هایم با این بچه اوخت شده بودم.
اگر شما نویسنده رمان هستید و از انتشار رمان در این سایت رضایت ندارید میتوانید درخواست حذف دهید