دانلود رمان منِ تو به قلم مریم پیروند با لینک مستقیم
رمان منِ تو داستان ثمین و ارسلان را روایت میکند. سپس پدر ارسلان به طور غیرعمد توسط برادر ثمین کشته میشود که موجب به هم خوردن رابطه آنها میشود. ثمین که حامله است، تلاش میکند تا رضایت خانواده ارسلان را جلب کند. در این میان، برادر بزرگتر ارسلان وارد ماجرا میشود و این ورود تغییرات زیادی در زندگی ثمین به وجود میآورد. داستانی پر از احساسات پیچیده و هیجان که در ادامه با درگیریها و کشمکشهای احساسی روبهرو میشود.
ثمین به دلیل قتل غیرعمد پدر ارسلان توسط برادرش، رابطهای که سالها با ارسلان داشت از هم میپاشد. در حالی که ثمین از ارسلان حامله است و او هیچ میلی به ادامه رابطه ندارد، ثمین به تلاشهای خود برای جلب رضایت خانواده ارسلان ادامه میدهد. اما ورود برادر بزرگتر ارسلان به ماجرا، تغییراتی جدی در زندگی ثمین به وجود میآورد و رابطهی پیچیدهای میان شخصیتها شکل میگیرد که هیجان و درگیریهای زیادی را به همراه دارد.
دست فرهود رو محکم گرفتم و به تابلوی بزرگ نمایشگاه خیره شدم.
قلبم مثل همیشه تپش میکرد ولی پاهام و کنترل تنم، اونی نبود که همیشه برای اومدن به اینجا شور و اشتیاق داشتم.
دست و پاهام می لرزید و کف دستم میون دست فرهود عرق کرد…
فرهود هم اینو متوجه شد، چون با حالت خاصی بهم گفت: – دستت عرق کرده عمه… بدم میاد.
به جثه ی کوچیکش از بالا نگاهی انداختم و تلخندی زدم. بریم اون طرف خیابون دستتو ول میکنم، عمه باشه ی ناخشنودی گفت و دستش رو ناچار توی دستم نگه داشت.
از خیابون گذر کردیم و به نمایشگاهش که رسیدم نفس حبس شدم رو با شدت از سینه م بیرون دادم.
– عمه مگه قرار نبود بریم سینما ما که اومدیم نمایشگاه عمو ارسلان؟
– الان میریم فداتشم… اینجا یه کار کوچیک دارم با عمو ارسلان دارم، انجامش میدم بعد میریم.
اونقدر ذوق رفتن به سینمارو داشت که هر چی می گفتم بی چون و چرا قبول می کرد.
از در ورودی وارد شدیم و در نگاه اول، چشمم افتاد به آقا رشید که تند تند بین ماشینها گذر میکرد و با سه آقایی که کنارشون بودن و ظاهرا مشتری بودن حرف میزد.
ارسلان رو بینشون ندیدم و حدس زدم مثل همیشه توی اتاقش باشه، تا اگه بنا به خرید و قرارداد بستن مشتری باشه به اتاقش ملحق بشن.
یکی از اون آقایون به من نگاه کرد و با نگاهش آقا رشید هم رد نگاهشو گرفت و به سمت من پیچید…
اونقدر اینجا اومدم که آقارشید هم به خوبی منو میشناسه و تا منو دید سریع به اون چند نفر ببخشیدی گفت و به طرفم اومد.
– سلام ثمین خانم خیلی خوش اومدید.
– سلام ممنون خسته نباشید…
– ممنون همشیره.
– ارسلان هستش آقارشید؟
– آره… تو اتاقشه… شما تشریف ببرید داخل، تا به آقا سیروس بگم براتون چایی بیاره.
– ممنون. به سمت اتاقش حرکت کردم آقا رشید هم به جمع اون چند نفر ملحق شد.
از راهروی کوچیک گذر کردم و وقتی به درهای شیشه ای اتاقش نزدیک شدم نفسم رو محکم بیرون دادم. دیدمش، نشسته بود پشت میز و در حال یادداشت چیزی چیزی بود.
اگر شما نویسنده رمان هستید و از انتشار رمان در این سایت رضایت ندارید:
اگر شما نویسنده رمان منِ تو هستید و از انتشار رمان خود در این سایت رضایت ندارید، میتوانید درخواست حذف آن را ارسال کنید.