دانلود رمان آشفتگی مرا داروگ میفهمد به قلم مهسا عادلی
رمان آشفتگی مرا داروگ میفهمد داستان دادیار آذر، روانشناس معروف با گذشتهای تاریک است. او در سن سیزده سالگی پدر میشود و وارد زندگی پرتنش و پیچیدهای میشود. در این میان، ریرا شاملو دختر جوانی است که به طور ناگهانی وارد زندگی دادیار و پسرش میشود، و این ورود باعث پیچیدهتر شدن روابط و داستان زندگی این شخصیتها میشود.
دادیار آذر روانشناس برجستهای است که زندگیاش تحت تاثیر گذشتهای تاریک قرار دارد. در حالی که او سعی دارد با مشکلات روانی و درگیریهای درونیاش کنار بیاید، ریرا شاملو وارد زندگی او و پسرش میشود. این ورود باعث تغییرات زیادی در زندگی همه آنها میشود، در حالی که دادیار با یک بحران درونی و درگیریهای ذهنی خود دست و پنجه نرم میکند.
موبایل را قطع کرد و کت را از پشت صندلی برداشت. کتاب روی میز را درون کتابخانه گذاشت و با نگاهی به ساعتش که ده شب را نشان میداد به سرعت از مطب خارج شد.
از آن فرد ناشناسی که به خانهاش آمده بود میترسید. پشت چراغ قرمز ایستاد و مشت محکمی را نثار فرمان کرد، نمیدانست قرار است با چه کسی مواجه شود، دست به چشمان خستهاش کشید و عصبی سر تکان داد.
چه باید میکرد؟ با دیدن مرد باید به کدام ریسمان چنگ میزد؟ در سرش افکار مختلف غلت میزد.
پس از آن تماس دیگر طاقت غافلگیری جدید را نداشت. با تیری که سرش کشید، آخی را لب زد و به سمت داشبورد خم شد و آن را باز کرد.
بستهی قرصش را درآورد و بدون آب حبهای از آن را قورت داد.
با سبز شدن چراغ حرکت کرد اما متاسفانه خیابانهای تهران شلوغتر از همیشه بود، گویا آنها هم متوجه آشفتگی حال دادیار شده بودند که دستش میانداختند و راه را برای زودتر رسیدن سخت میکردند.
نیم ساعتی طول کشید تا به خانه برسد، بیتوجه ماشین را در کوچه رها کرد و به سمت ورودی اصلی رفت.
در را گشود و با دیدن آسانسور که در طبقه پنجم ایستاده بود به سمت پلهها دوید و دوتا یکی بالا رفت.
جلوی در خانه که رسید روی زانو خم شد و تلاش کرد تا نفسی تازه کند. دست روی پیشانی عرق کردهاش کشید و موهای سیاهش که از شدت عرق روی پیشانی افتاده بودند را به سمت بالا هدایت کرد
اگر شما نویسنده رمان هستید و از انتشار رمان در این سایت رضایت ندارید:
در صورت درخواست حذف رمان از این سایت، میتوانید درخواست خود را ارسال نمایید.